راستی را کس نمی داند که در فصل بهار
از کجا گردد پدیدار این همه نقش ونگار
عقل ها حیران شود کزخاک تاریک نژند
چون برآید این همه گل های نغز کامکار؟
چون نپرسی کاین تماثیل از کجا آمد پدید؟
چون نجویی کاین تصاویر از کجا شدآشکار؟
برق از شوق که می خندد بدین سان قاه قاه؟
ابر از هجر که می گرید بدین سان زار زار؟
کیست آن صورتگر ماهر که بی تقلید غیر
این همه صورت بَرَ د بر صفحه ی هستی به کار؟
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرمست ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این کوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز